آبی

به رنگ آسمان به زلالی آب به آرامش دریا

آبی

به رنگ آسمان به زلالی آب به آرامش دریا

این سه ایتم

به نظر من  سواد. مدرک تحصیلی و شخصیت و شعور مقولات کاملا متفاوتی هستند . کسی ممکن است بعضی از اینها را داشته باشد اما لزوما با داشتن هرکدام تضمیمی وجود ندارد که بقیه را نیز داشته باشد. هرچند که ممکن است اینطور متصور شویم که تا حدودی با یکدیگر رابطه مستقیم داشته باشند. برای مثال معمولا عرف اینطور قضاوت میکند که کسی که سواد بیشتر دارد معمولا دارای شخصیت سطح بالا و شعور بالایی است. درحالی که اینطور نیست.

هرچند که به صورت غیر مستقیم میتوان تاثیرات هرکدام را بر دیگری اثبات کرد. مثلا شخصیت هرشخص تا حد زیادی تحت تاثیر محیط است و شخصی که تحصیلات بالایی دارد معمولا زمان زیادی از عمر خود را در محیط های علمی و فرهنگی سپری کرده و این محیط تا حدی بر شخصیتش تاثیر گذاشته. ولی این لزوما به این معنا نیست که هرکس تحصیلات پیشرفته داشت شخصیتش هم به همان درجه پیشرفت کرده باشد!

البته اشخاصی که دارای چنین مزیت های اجتماعی مثل تحصیلات پیشرفته باشند معمولا به صورت ناخوداگاه یا خوداگاه دارای یک غرور و اعتماد به نفس بیشتر از افراد دیگر هستند که اگر با موفقیت مالی نیز همراه شود دوچندان خواهد شد. و چه بسا کسی که از اغاز .یعنی زمانی که شخصیتش شکل میگرفت (در کودکی و نوجوانی) دچار خود بزرگبینی و یا خودبینی باشد با طی کردن این فرایند یعنی تحصیلات پیشرفته و به دنبال ان موفقیت های مالی (و یا هریک به تنهایی)به موجود مشمئز کننده ای تبدیل خواهد شد  که دیگر خدا را بنده نیست چرا که همین موفقیت ها باعث خواهد شد که خود بزرگ بینی و غرور او بیشتر شده و از حد تحمل سایرین بگذرد.و برخورد او کم کم میتواند به تنها شدن او بیانجامد چرا که دیگر انسان ها به سختی با چنین ادمی کنار می ایند. و هرچه بیشتر تنها شود تنفر او از دیگر انسان ها بیشتر خواهد شد و دشمنیش افزون خواهد گشت چرا که در تعجب است چرا او را درک نمیکنند و چرا به حسادت بر علیه او توطئه میکنند.غافل از این که دلیل حسادت دیگران و یا تنفر انان رفتار خود اوست و رفتار دیگران تنها واکنشی طبیعی است به این رفتار .

آری .گاهی مزیت های اجتماعی مثل ثروت و علم  که غالبا اینطور انتظار میرود که باعث کمال شخص شود میتواند بر شخص تاثیر عکس بگذارد د و به فلاکت او دامن بزند.

نتیجه نهایی انکه همیشه سواد و مدرک تحصیلی و شخصیت ادمی رابطه مستقیم ندارند...

هاروکی موراکامی

تمام مدت در تصوراتم چهره اقای هاروکی موراکامی نویسنده بزرگ ژاپنی را چیزی شبیه به تونی لیونگ  در ذهنم تصور میکردم. اقای تونی لیونگ سوپر استار سینمای هنگ کنگ  که بازی های جاودانه ای در فیلم های chungking express . 2046. hero . in the mood for love. infernal affairs و... کرده. با وجود چهره ای اسیای شرقی و چشمان بادامی .میشه گرما را در این چهره احساس کرد .موجی از صمیمیت در چهره این بازیگر هست که به طرز عجیبی من را یاد جانی دپ مینداخت.به قول یکی از دوستان ادم وقتی به چهره جانی دپ نگاه میکنه صمیمیت را احساس میکنه. نمیدانم شاید هم حسی شبیه به اینکه این ادم .ادم خوبی است!
با خواندن داستان های کوتاه هاروکی موراکامی در ذهنم تمام مدت این چهره نقش بسته بود.
چهره ای به مانند اقای تونی لیونگ
نویسنده که داستان هایش را با روایت اول شخص پیش میبرد و صداقت و صمیمیت خاصی در نوشتارش بود.
کنجکاویم کار را به انجا کشاند که با یک سرچ ساده چهره ایشان را در اینترنت دیدم و با دیدن چهره اش تمام تصوراتم غرق در اقیانوس شد. ایشان چهره اش شبیه به تونی لیونگ نبود بلکه گویی خودش بود! باورش سخت است ولی قبل از اینکه من چهره ایشان را ببینم در ذهنم دقیقا همین چهره نقش بسته بود..



و هر روز هزار بار
داستان عشق تو را

برای پرستارها خواهم گفت..



یه اکواریوم داشتم .حداقل شش هفت مدل ماهی داخلش بود و از نظر عددی حدود بیست تایی میشدن. بعد یکی از این ماهی ها قاتل بود! شب ها ماهی های باردار را به قتل میرساند و به عبارتی میخورد انهم به صورت نصفه نیمه.علاقه خاصی داشت به اینکه بچه ماهی ها و نوزادان را بخوره!
در اکواریوم هیچ ماهی گوشت خواری نبود و هیچ کدام هم رفتار تهاجمی نداشتن .در نتیجه خیلی عجیب بود که کی این ماهی های باردار را خورده...
خلاصه اینکه برای شناسایی و شکار این قاتل بنده چند شبانه روز کشیک میدادم نمیه شب وقتی که همه جا تاریک بود با چراغ قوه به سراغ اکواریوم میرفتم و ماهی ها را چک میکردم تا اینکه با تلاش مجدانه ام قاتل شناسایی و کشف شد و پس از محاکمه نظامی در وضعیت ویژه جنگی به دستان عدالت سپرده شد.
قاتل یک ماهی انجل بود که با وجود سن کمش مثل اینکه از مزه گوشت بدش نمیومد و گوشت خوار شده بود! و در تاریکی شب وقتی ماهی ها خواب بودن میرفت و یک گازی ازشون میگرفت...
بعضی وقت ها همین گازها بود که جون ماهی های بیچاره را میگرفت.
ماهی قاتل را به فرونشده بازگرداندم.
بله زندگی همین یک گاز یک گاز تموم میشود...

سربازی که جلوی در پادگان سر پستش بود دلش هوس اون نون سنگکی کرده بود که تو دست های من بود
گفتم بیا  یه تیکه از این نون بزن .گفت داداش دمت گرم شبی تو این سرما  مارو چه شارژی کردی 
گفتم تازه کجاشو دیدی این یه چشمش بود

ادمی که قراره بره میره. حالا هرچقدر شما تلاش کنید فقط زمانش را به تعویق میندازید. در مورد بقیه مسائل هم همین مطلب صدق میکنه فقط جای کلمه ادم کلمات دیگری بگذارید...

یه اداره دولتی بودم.بعد یادمه خیلی خوشحال و شنگول بودم. ماموران حراسته داشتن میخندیدن
بعد من با یک لحجه افغانی گفتم. "خنده میکِنین؟"
حراستیها همینطور مات و مبهوت منو نگاه میکردن.
شانس اوردم نگرفتنم.

همه شب نماز خواندن،همه روز روزه رفتن
همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن

زمدینه تا به کعبه سر وپا برهنه رفتن
دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن

شب جمعه ها نخفتن، به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن

به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن
ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن

به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن
طلب گشایش کار ز کارساز کردن

پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن
گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن

به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن
ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن

به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد
که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن

به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد
که به روی ناامیدی در بسته باز کردن

وصیت شیخ بهایی

به نظر من عمق فیلم وسترن را هیچوقت اکثر منتقدین سینما درک نکردند
این اصطلاح وسترن اسپاگتی هم یکی از نشانه هایش است. وسترن اسپاگتی یعنی فیلمی وسترن با شخصیت های بسیار و پیچ در پیچ که بخوبی پرداخت نشده اند و قابل تشخیص هم نیستند... فقط سیاهی لشکر هستند برای جذابیت داستان کشت و کشتار بیشتر.
بیایید با این فرض جلو برویم که صحنه های اکشن مافوق قدرت بشری این فیلم ها.درگیر شدن یک ادم با چند ده نفر ادم... مهارت بعضا تخیلی در تیراندازی شخصیت های اصلی و ... همگی در حد یک فیلم سخیف است. فیلمی اکشن بدون درونمایه که فقط برای پر کردن وقت مخاطب و به وجد اوردنش با یک فیلمنامه بزن و بهادر ساخته شده.
ولی با وجود این فرض هنوز حرفی برای گفتن مانده است...
ولی بعضی از این فیلم ها با وجود این فرض هنوز حرفی برای گفتن دارند!. فیلم این گروه خشن . بوچ اند ساندنس کید. خوب بد زشت. روزی روزگاری در غرب و ....
نمیتوان کتمان کرد که این فیلم ها در کنار داستان کلاسیک وسترن جامعه را به زیبایی به تصویر میکشند ...
انجایی که در فیلم این گروه خشن بخاطر یک ماجرای ناموسی (شخصی بین  یکی از اعضای گروه و ژنرال مکزیکی) یک درگیری تمام عیال رخ میدهد.
انهم بخاطر انکه ان پسر به دست ژنرال کشته شد و بقیه به خونخواهی او بازگشتند و با جنرال تا  پای مرگ جنگیدند...
میبینید گروهی نابغه در قانون شکنی  و ادم کشی و قتل و غارت در ناخوداگاه خویش به قوانین انسانی پایبندند. برای انها قول و قراری که بین خودشان گذاشته اند ارزش دارد در اعماق ذهنشان قانونی وجود دارد....
یا در خوب بد زشت... شخصی از دوستان میگفت یکی از دلایل محبوبیت شخصیت های این فیلم به دلیل پخته بودن و عینی بودن انهاست.
وقتی که این حرف را زد چشمانم درخشید. متحیر شدم. واقعا راست میگفت
من طوری این شخصیت ها را میشناختم که گویی سالها است انها را دیده ام...
و میشناسم ....
پس بیایید و نگوییم وسترن های اسپاگتی!
به یاد سرجیو لئونه...

عشق

در مسیر مدرسه اش یک اسباب فروشی بود. عروسکی در بین اسباب بازیها بود که عاشقش شده بود. حاضر بود هرچه دارد بدهد ولی ان عروسک را داشته باشد.از دست روزگار پول خرید عروسک را نداشت و بنابراین تنها کاری که از دستش برمی امد این بود که هرروز در راه مدرسه چند دقیقه ای به ویترین مغازه اسباب فروشی خیره شود.در ارزوهایش با ان عروسک بازی میکرد.

تا اینکه روزی موقعی که به ویترین مغازه خیره شده بود .ماشین مدل بالایی امد.در کنار مغازه توقف کرد. خانمی به همراه پسرش از ماشین پیاده شدند. به داخل مغازه رفتند و لحظه ای بعد صاحب مغازه عروسک را از پشت ویترین برداشت.

انها عروسک را خریده بودند  و با خود بردند و او تنها با حسرت به انها مینگریست..

در ویترین مغازه در کنار عروسک مسلسلی بود.

او ارزو داشت که ای کاش مسلسل برای او بود..


برگرفته از داستانی از صمد بهرنگی

یه رفیق هم داشتم تو دانشگاه که خیلی مذهبی بود.از اون با تقواها و ...
بعد یادمه یکروز وقت حذف و اضافه واحدها بود .کنار من نشسته بود گفته اقا جاوید  اگر ممکنه برای من و دوستم هم انتخاب واحد کن من خوب بلد نیستم سختمه. گفتم باشه. سریع کارش رو انجام دادم. گفت اقا شما خیلی دستت خوبه. بذار حدس بزنم سید هستی و از اولاد پیغمبر؟
گفتم سید نیستم ولی ناموسا دستم خیلی فرزه:)))))
از اون روز بهم میگه جاوید خوشدست

خوبی که از حد بگذرد ابله خیال بد کند
یادمه یه دختره بود تو دانشگاهمون بعد این سر یک امتحان بهش کمک کردم بعد فکر کرد مثلا دارم نقشه میکشم  مخش رو بزنم از این رو منو تو راهرو یا کلاس میدید طوری برخورد میکرد انگار منو ندیده که یک وقت باهام سلام و احوال پرسی نکنه ..
در نوع خودش ادم جالبی بود

به نظرم ادمها وقتی که بزرگ میشوند فقط از نظرجسه بزرگ میشوند... یعنی همواره همان کودک گذشته هستند. فقط از نظر ظاهری بزرگ شدن و شیطنت ها/دغدغه ها/اهداف/ ویژگی هایشان فقط جسه اش بزرگ شده است... هنوز هم به دنبال بازی هستند هرچند نه قایم باشک یا گرگم به هوا بلکه بازی های بزرگتر واقعی تر. درواقع انقدر واقعی که ادم بزرگ ها به این بازی ها بازی نمیگویند بلکه ان را زندگی و الزامات زندگی مینامند و ان را بسیار جدی میگیرند.
یادمان نرود که بچه ها هم که وقتی گرگم به هوا یا زو بازی میکنند شوخی ندارند و انها هم جدی هستن...

گذشته ادمی هیچوقت پاک نمیشود. هرچقدر هم که زمان بگذرد. هرچقدر هم که ان را در لفافه ببرد...اخر روزی میرسد که ان را در مترو میبیند و مجبور است سلام کند:)

نشسته بودم تو پارک احساس کردم بلوزم از پشت داره کشیده میشه .نگاه کردم دیدم یک بچه گربه است دم بلوزم را گرفته بود و میکشید و باهاش بازی میکرد. فکر میکنم باد میزده به بلوزم و اون هم تکون میخورده در نتیجه وسیله بازی جالبی بوده برای بچه گربهه. خواستم ناهار بخورم به بچه گربهه هم یکمی گوشت مرغ دادم. اینکار همانا و جمع شدن کلاغ ها همانا.از انجایی که بچه گربهه کلا شوت بود غذا که برایش مینداختم کلاغها میدزدین و میبردن بخورن. اخر سر بخاطر اینکه غذای این رو نخورن کنار خودم براش گوشت میریختم که از ترس من نیان بخورن گوشت ها رو. بعد برای خود کلاغ ها هم چون زل زده بودن و غذا خوردن ما رو نگاه میکردن چند تیکه نون انداختم که بخورند.

نتیجه انکه بعد از ده دقیقه پنج شیش تا گربه و بیست سی تا کلاغ جمع شده بود...

غذاها تمام شد ولی همه حیوان ها مانده بودند. بچه گربه هه هنوز شاکی بود و غذای بیشتری میخواست. نداشتم به جاش بغلش کردم و نازش کردم. مردم اطرافم جمع شده بودن.یه خانمه داشت به بچه اش میگفت ببین اینهمه کلاغ با هم یکجا دیده بودی؟ .یک مرده داشت با گوشیش فیلم برداری میکرد.. چندتا پیرمرد هم خیره خیره منو نگاه میکردن.بعد یه خانمه تقریبا جا افتاده اومد جلو گفت. اقا مثل اینکه شما خیلی خوبی این همه حیوان اطرافت جمع شدن و اون گربه هه هم تو بلغته اجازه میده بهش دست بزنی

گفتم شما هم بهشون غذا بدی همینطور جمع میشن..


یه خودکار داشتم که سالها پیش بازش کرده بودم و یک قطعه اش گم شده بودو یک تیکه کاغذ مچاله شده جایگزینش کرده بودم. امروز دوباره بعد از سالها خودکار تو دستم بود و طبق معمول موقع فکر کردن ناخوداگاه بازش کردم. و بعد هرکاری کردم که درست بشه و کار کنه نشد که نشد. یادم نمیاد اون تیکه کاغذ دقیقا کجا قرار گرفته بود که کار میکرد. بعضی وقت ها یه چیزهایی خراب هستند ولی بهتره ادم دست بهشون نزنه چون ممکنه بدتر بشن..

معرفی کتاب:
استاد عشق
نگاهی به زندگی و تلاش های پروفسور سید محمد حسابی پدر علم فیزیک و مهندسی نوین ایران

چند وقت پیش دوستی کتابی را به من به امانت داد. 
راستش را بخواهید در آغازعلاقه زیادی برای خواندن کتاب نداشتم. دلیل منطقی هم برای این عدم علاقه نداشتم  ولی بعد از انکه برای اولین بار کتاب را باز کردم دیگر در بستن کتاب ناتوان بودم . کتاب چنان کشش و جذابیتی داشت  و داستان زندگی ایشان چنان پر فراز و نشیب بود که خواب را از چشمان میرهانید.نمیدانم دلیل عدم اشتیاق من به خواندن کتاب دقیقا چه بود ولی احتمال میدهم به صورت ناخوداگاه  نسبت به این ادم  احساس خوبی نداشتم. دلیلش هم واضح است .کافی است چند صباحی در دنیای اینترنت بوده باشید که با جوک هایی که شخصیت پروفسور حسابی را به مسخره گرفته بودند را ببینید. البته  حجم حملات به ایشان به اندازه حملاتی که به دکتر شریعتی و کورش کبیر و ... میشد نبود ولی در همین حد متن های طنز درباره ایشان وجود داشت که شخصیت ایشان و موفقیت و دستاورد های ایشان را به سخره بگیرد و کوچک و خار کند.به طوری که در یک ایمیل که یکی از دوستان برای من فرستاده بود حتی خواندم که بیایید و سر خود را شیره نمالیم!! دکتر حسابی فقط با انیشتین یک چایی خورده و چند بار همصحبت شده چرا اینقدر این ادم را گنده کردید؟ چرا از ادم ها بت میسازید؟ 
به نظر من تعریف کردن بیش از اندازه از یک شخص درست نیست و همچنین این مطلب را هم قبول دارم که برخی در ستایش بزرگان و مفاخر ما دیگر اغراق میکنند . ولی اینها دلیل نمیشود که ما انها را نشناسیم یا حتی انها را مسخره کنیم .چرا که یک شخص دیگر شورش را دراورده و هرجمله ای پیدا میکند به این شخصیت ها نسبت میدهد ...
بگذریم...پروفسور حسابی کسی که بسیاری ما تنها میدانند که ایشان شاگرد انشیتن بوده است و اگر کمی بیشتر درباره ایشان اطلاعی داشته باشند در این حد هم میدانند که طراح و پیشنهاد دهنده تاسیس اولین دانشگاه ایران یعنی دانشگاه تهران بوده است.اما اگر ایشان را تنها در همین حد بشناسیم   در جهل عمیقی گرفتار بوده ایم. دلیلی که کتاب استاد عشق اینقدر جذاب است این نیست که نوشته ای باشد که با قلم قدرتمند نویسنده ای توانا خواننده را به زنجیر میکشد نه هرگز. این دلربایی قلم نویسنده نیست که چنین تاثیری داشت بلکه خود و تنها خود زندگی ایشان و شخصیت ایشان است که این کتاب را اینقدر جذاب کرده است
شخصی که الارقم بسیاری ناملایمتی های روزگار از جمله فقر. دوری از وطن. مشکلات بسیار جسمی و بیماریهای فراوان. داشتن مادری فلج و بدون وجود حمایت پدر و یا بزرگتر با وجود تحمل سختی های بسیار و مشاغل سخت به بهترین درجات علمی در رشته های مختلف میرسد و در بهترین و بالاترین مشاغل مشغول به کار میشود و در نهایت عشق به وطن باعث میشود که به میهنش باز گردد که از تخصصش برای اباد کردن کشورش استفاده کند ولی به محض بازگشت دوباره ناملایمتی ها و فقر و بی محلی ها اغاز میشود. زمانی که با وجود مدارک تحصیلات عالیش به ایران باز میگردد توسط وزارت راه شاهنشاهی به ماموریت نقشه کشی از استان های جنوبی فرستاده میشود بلکه در راه بمیرد و مسئولین از شر او خلاص شوند ولی بعد از چند سال که باز میگردد و با در درست داشتن نقشه های راه های جنوب در مقابل مدیرش ظاهر میشود. در حالی که مدیر حتی بلد نیست نقشه را بخواند! و میگوید این نقاشی ها چیست که کشیدی؟
و یا قضیه تاسیس دانشگاه تهران. که برای رسیدن به این ارزو که کشورمان نیز مانند بسیاری از کشورهای مترقی دانشگاه داشته باشد چه خون دلها خورده است و با چه سیاستمدارانی درگیر شده است و دشمانها که برای خود تراشیده!
سخن معاون رضا شاه از ذهن ادمی بیرون نمیرود که میگوید دانش برای اروپایی هاست . دانشگاه برای ایران زود است.  تازه شاید هفتاد سال دیگر وقتش برسد که در ایران دانشگاه بسازیم. اگر هم متخصص خواستیم از اروپا می اوریم! تصور اینکه (یک نفر) این چنین ایستادگی کند و در مقابل چنین مدیران و سیاستمدارانی ایستادگی کند ان هم برای ساخت دانشگاه اگرمحال نباشد سخت است
 به دور از انصاف و جوانمردی است که چنین اشخاصی را که جان درراه ابادی و خدمت به کشور گذاشته اند و اکنون در زیر خروارها خاک هستند این چنین ناشناخته بمانند و به فراموشی سپرده شوند و بعضا با  دستمایه خنده و تمسخر از انها یاد شود!

پ.ن: تحصیلات دانشگاهی استاد
لیسانس ادبیات. مهندسی راه و ساختمان . ریاضیات. ستاره شناسی.  زیست شناسی و مهندسی برق از دانشکده برق پاریس.لیسانس مهندسی معدن از مدرسه عالی معدن پاریس.گذراندن دوسال اول رشته حقوق در طی یکسال در دانشگاه سروبن.گذراندن رشته پزشکی! دکترای فیزیک از دانشگاه سوربون فرانسه
و همچنین تسلط کامل به زبان های فارسی. انگلیسی .فرانسوی .عربی و المانی 
 تنها نمونه هایی از خدمات استاد:
تاسیس انجمن موسیقی ایران و پژوهش های موسیقی .تعیین ساعت ایران .پایه گذاری تدریس علوم به زبان فارسی.طرح تاسیس دانشگاه تهران و تدوین اساسنامه ان.اغاز واژه گزینی و برابر سازی علمی.ماموریت خلع ید از شرکت نفت انگلیس در دولت دکتر مصدق.اولین رئیس هیئت مدیره و مدیر عامل شرکت ملی نفت در دولت دکتر مصدق.وزیر فرهنگ در دولت دکتر مصدق.راه اندازی اولین اسیاب ابی تولید برق در کشور.نقشه برداری و ترسیم اولین نقشه راه ساحلی  سراسری بنادر خلیج فارس.تاسیس اولین مدرسه مهندسی وزارت راه و تدریس در ان.تاسیس دار المعلمین عالی و تدریس در ان.ایجاداولین رادیو در کشور.تاسیس اولین ایستگاه هواشناسی در کشور.ایجاد انجمن زبان فارسی و بنیان گذار فرهنگستان زبان.رئیس انجمن فیزیک ایران در بدو تاسیس.تاسیس اولین بیمارستان خصوصی در ایران به نام گوهرشاد (نام مادرشان). تاسیس اولین رصدخانه نوین در ایران.پایه گذاری و برنامه ریزی اموزش نوین ابتدایی و دبیرستانی.تدوین  اساسنامه و تاسیس موسسه ملی استاندارد ایران.تاسیس و ریاست انجمن ژئوفیزیک ایران
همراه با 3 نسل کارو تلاش خستگی ناپذیر 7 نسل استاد و دانشجو را برای کشور!


در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه می‌گردانند
عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند
مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند

باور کنید اگر حتی یکدرصد امکانش وجود داشت همیشه و همه جا صداقت داشتم
افسوس که صداقت نمیخواهید ... به دروغ عادت کردیم. دروغ بگیم .بشنویم. فکر کنیم.
دوست دارم حداقل فکر کنم همه جای دنیا اینطوری نیست. حداقل اینطوری یک مدینه فاضله در ذهنم وجود داره. حتی اگر هم همچین جامعه ای وجود نداشته باشه ترجیح میدم تصور کنم که هست:)
یکجایی اون دور دورها... 

سالها پیش یک دوست خیلی صمیمی داشتم که از قضا در کلاس بغل دستیم هم بود .یکروز باهم دعوامون شد بعد دیگه از اون به بعد با هم حرف نزدیم و قهر بودیم... دوست دارم که بعد از 8 سال بدانم که کجاست و  چه میکند .ایا رفت دانشگاه ؟  رفت خارج از کشور؟ اصلا ایا هنوز زنده است؟  افسوس میخورم که حتی یادم نیست سر چی با هم دعوا کردیم که نتیجه اش این شد که 8 سال است که با هم حرف نزدیم...
چند باری حتی اسمش را در اینترنت سرچ کردم ولی هیچ اثری ازش پیدا نکردم. برای من محمد حسن  بعد از سالها هنوز پسر بچه ای در سن بلوغ است که کانتر استرایک و جنرال را فوق حرفه ای بازی میکند و تقلب کردنش نظیر ندارد:)
اکنون که به گذشته نگاه میکنم میبینم خیلی از کارهایم از جمله قهر کردن با این ادم فقط از روی حماقت محض بوده.  ترسم از ان است که نکند هنوز هم از این حماقت ها را میکنم و خودم خبر ندارم و قراره چند سال بعد بفهمم چه اشتباهی کردم.
 مهم است که ادم وقتی به اتفاقات گذشته فکر میکنه احساس خوبی داشته باشد.مهم است که ادم دوستان گذشته اش را حفظ کند. مهم است که .. مهم است که...
اخر این مهم ها روزی مرا خواهد کشت:)

به نظر من به شخصه مسعود کیمیایی تنها اشتباه تاریخی سینمای ایران بود!
تمامی فیلمهایش هم از اون گوزن ها گرفته تا داش اکل و رضا موتوری و حتی این اواخر فیلم های مزخرفی چون حکم و محاکمه در خیابان و جرم و فلان... همگی به شعور مخاطب توهین میکردن.... همگی مفاهیم اجتماعی و اخلاقی را در حد برنامه کودک خاله سارا که به بچه ها میگه دست به گاز نزنید به مخاطب ارائه میکنه... هنوز یادم نرفته فیلم مزخرف مرسدس بنز که پسره  بخاطر یک مشت مسخره بازی مرسدس بنز را اتش زد و گفت نمیرم خارج و میخوام با دختره ازدواج کنم ....
و ...اخرش هم خودش هم نفهمید چرا؟؟؟ پشت پا زدن به مال دنیا؟ خارج رفتن بده؟ دختره خوبه؟ ایا تابحال قبل از رفتنش عاشق نشده بود همین که خواست بره عاشق شد؟
همیشه در این فیلم های این ادم داستان رفاقت های ابدوخیاری . پشت پا زدن به ثروت و خارج رفتن و... بوده که حتی خودش هم نمیدونه بخاطر چی؟
درست که این مسائل مادی در مقایسه با خیلی از اهداف مقدس زندگی بی ارزش هستند ولی ایشون حتی نمیدونست چه چیزی جایگزینشون کنه و بگوید که خب اینها بد است چه باید کرد؟! ...
فیلم هایش همگی تابع زمان بودن. چه کسی هست که بگه مردم از دیدن فیلم قیصر و چاقو کشی هایش بخاطر بیناموسی لذت نمیبردن و از دیدن ضربات چاقویی که به بدن ادم بی ناموس متجاوز میخورد حال نمیکردن! یه پیرمردی برای من تعریف میکرد که 9 بار با دوستاش رفته بود و این فیلم رو دیده بود و هربار عشق میکردن وقتی صحنه های زدن و کشتن بی ناموس ها رو میدیدن و یا اینکه تا مدت ها دلیل اینکه مردم به دیدن فیلم قیصر میرفتن شنیدن این دیالوگ معروف بهمن مفید بوده است:
 (من بودم حاج نصرت علی فرصت .اق منگولی اره اینها خیلی بودیم .رفتیم دم کوهپایه دوا خوری)  ...!!!
الان بعد از سالها که از زمان کودکیم میگذره زمانی که  فیلم های رضا موتوری .مرسدس . گوزن ها رو میبینم میفهمم که از اولش هم اثر هنری قابل توجهی هم نبوده.مسئله اینجا بود که فیلم خوب و بهتر نداشتیم.سلیقه مردم در این حد بود...
در مورد فیلم های اخریش مثل حکم و جرم و محاکه در خیابان که حرف نزنم بهتره...
حتی فیلم به قول خودشون سیاسی گوزن ها با اون سکانس پایانی با شکوهش زمانی برای من شکوهش به پایان رسید و دود شد و رفت هوا ...که فیلم بوچ کسیدی و ساندنس کید با بازی پول نیومن و رابرت ردفورد را دیدم... سکانس فیلم گوزن ها دقیقا از این فیلم اقتباس شده بود انهم چه ناشیانه:(
این است داستان یکی از شاهکارترین پایان های فیلم تاریخ سینمای ما...
پ.ن:البته فیلم داش اکل یک استثنا است. این فیلم حداقل فیلم نامه خوبی داشت