به نظر من سواد. مدرک تحصیلی و شخصیت و شعور مقولات کاملا متفاوتی هستند . کسی ممکن است بعضی از اینها را داشته باشد اما لزوما با داشتن هرکدام تضمیمی وجود ندارد که بقیه را نیز داشته باشد. هرچند که ممکن است اینطور متصور شویم که تا حدودی با یکدیگر رابطه مستقیم داشته باشند. برای مثال معمولا عرف اینطور قضاوت میکند که کسی که سواد بیشتر دارد معمولا دارای شخصیت سطح بالا و شعور بالایی است. درحالی که اینطور نیست.
هرچند که به صورت غیر مستقیم میتوان تاثیرات هرکدام را بر دیگری اثبات کرد. مثلا شخصیت هرشخص تا حد زیادی تحت تاثیر محیط است و شخصی که تحصیلات بالایی دارد معمولا زمان زیادی از عمر خود را در محیط های علمی و فرهنگی سپری کرده و این محیط تا حدی بر شخصیتش تاثیر گذاشته. ولی این لزوما به این معنا نیست که هرکس تحصیلات پیشرفته داشت شخصیتش هم به همان درجه پیشرفت کرده باشد!
البته اشخاصی که دارای چنین مزیت های اجتماعی مثل تحصیلات پیشرفته باشند معمولا به صورت ناخوداگاه یا خوداگاه دارای یک غرور و اعتماد به نفس بیشتر از افراد دیگر هستند که اگر با موفقیت مالی نیز همراه شود دوچندان خواهد شد. و چه بسا کسی که از اغاز .یعنی زمانی که شخصیتش شکل میگرفت (در کودکی و نوجوانی) دچار خود بزرگبینی و یا خودبینی باشد با طی کردن این فرایند یعنی تحصیلات پیشرفته و به دنبال ان موفقیت های مالی (و یا هریک به تنهایی)به موجود مشمئز کننده ای تبدیل خواهد شد که دیگر خدا را بنده نیست چرا که همین موفقیت ها باعث خواهد شد که خود بزرگ بینی و غرور او بیشتر شده و از حد تحمل سایرین بگذرد.و برخورد او کم کم میتواند به تنها شدن او بیانجامد چرا که دیگر انسان ها به سختی با چنین ادمی کنار می ایند. و هرچه بیشتر تنها شود تنفر او از دیگر انسان ها بیشتر خواهد شد و دشمنیش افزون خواهد گشت چرا که در تعجب است چرا او را درک نمیکنند و چرا به حسادت بر علیه او توطئه میکنند.غافل از این که دلیل حسادت دیگران و یا تنفر انان رفتار خود اوست و رفتار دیگران تنها واکنشی طبیعی است به این رفتار .
آری .گاهی مزیت های اجتماعی مثل ثروت و علم که غالبا اینطور انتظار میرود که باعث کمال شخص شود میتواند بر شخص تاثیر عکس بگذارد د و به فلاکت او دامن بزند.
نتیجه نهایی انکه همیشه سواد و مدرک تحصیلی و شخصیت ادمی رابطه مستقیم ندارند...
یه اکواریوم داشتم .حداقل شش هفت مدل ماهی داخلش بود و از نظر عددی حدود بیست تایی میشدن. بعد یکی از این ماهی ها قاتل بود! شب ها ماهی های باردار را به قتل میرساند و به عبارتی میخورد انهم به صورت نصفه نیمه.علاقه خاصی داشت به اینکه بچه ماهی ها و نوزادان را بخوره!
در اکواریوم هیچ ماهی گوشت خواری نبود و هیچ کدام هم رفتار تهاجمی نداشتن .در نتیجه خیلی عجیب بود که کی این ماهی های باردار را خورده...
خلاصه اینکه برای شناسایی و شکار این قاتل بنده چند شبانه روز کشیک میدادم نمیه شب وقتی که همه جا تاریک بود با چراغ قوه به سراغ اکواریوم میرفتم و ماهی ها را چک میکردم تا اینکه با تلاش مجدانه ام قاتل شناسایی و کشف شد و پس از محاکمه نظامی در وضعیت ویژه جنگی به دستان عدالت سپرده شد.
قاتل یک ماهی انجل بود که با وجود سن کمش مثل اینکه از مزه گوشت بدش نمیومد و گوشت خوار شده بود! و در تاریکی شب وقتی ماهی ها خواب بودن میرفت و یک گازی ازشون میگرفت...
بعضی وقت ها همین گازها بود که جون ماهی های بیچاره را میگرفت.
ماهی قاتل را به فرونشده بازگرداندم.
بله زندگی همین یک گاز یک گاز تموم میشود...
ادمی که قراره بره میره. حالا هرچقدر شما تلاش کنید فقط زمانش را به تعویق میندازید. در مورد بقیه مسائل هم همین مطلب صدق میکنه فقط جای کلمه ادم کلمات دیگری بگذارید...
در مسیر مدرسه اش یک اسباب فروشی بود. عروسکی در بین اسباب بازیها بود که عاشقش شده بود. حاضر بود هرچه دارد بدهد ولی ان عروسک را داشته باشد.از دست روزگار پول خرید عروسک را نداشت و بنابراین تنها کاری که از دستش برمی امد این بود که هرروز در راه مدرسه چند دقیقه ای به ویترین مغازه اسباب فروشی خیره شود.در ارزوهایش با ان عروسک بازی میکرد.
تا اینکه روزی موقعی که به ویترین مغازه خیره شده بود .ماشین مدل بالایی امد.در کنار مغازه توقف کرد. خانمی به همراه پسرش از ماشین پیاده شدند. به داخل مغازه رفتند و لحظه ای بعد صاحب مغازه عروسک را از پشت ویترین برداشت.
انها عروسک را خریده بودند و با خود بردند و او تنها با حسرت به انها مینگریست..
در ویترین مغازه در کنار عروسک مسلسلی بود.
او ارزو داشت که ای کاش مسلسل برای او بود..
برگرفته از داستانی از صمد بهرنگی
یه رفیق هم داشتم تو دانشگاه که خیلی مذهبی بود.از اون با تقواها و ...
بعد یادمه یکروز وقت حذف و اضافه واحدها بود .کنار من نشسته بود گفته اقا جاوید اگر ممکنه برای من و دوستم هم انتخاب واحد کن من خوب بلد نیستم سختمه. گفتم باشه. سریع کارش رو انجام دادم. گفت اقا شما خیلی دستت خوبه. بذار حدس بزنم سید هستی و از اولاد پیغمبر؟
گفتم سید نیستم ولی ناموسا دستم خیلی فرزه:)))))
از اون روز بهم میگه جاوید خوشدست
خوبی که از حد بگذرد ابله خیال بد کند
یادمه یه دختره بود تو دانشگاهمون بعد این سر یک امتحان بهش کمک کردم بعد فکر کرد مثلا دارم نقشه میکشم مخش رو بزنم از این رو منو تو راهرو یا کلاس میدید طوری برخورد میکرد انگار منو ندیده که یک وقت باهام سلام و احوال پرسی نکنه ..
در نوع خودش ادم جالبی بود
نشسته بودم تو پارک احساس کردم بلوزم از پشت داره کشیده میشه .نگاه کردم دیدم یک بچه گربه است دم بلوزم را گرفته بود و میکشید و باهاش بازی میکرد. فکر میکنم باد میزده به بلوزم و اون هم تکون میخورده در نتیجه وسیله بازی جالبی بوده برای بچه گربهه. خواستم ناهار بخورم به بچه گربهه هم یکمی گوشت مرغ دادم. اینکار همانا و جمع شدن کلاغ ها همانا.از انجایی که بچه گربهه کلا شوت بود غذا که برایش مینداختم کلاغها میدزدین و میبردن بخورن. اخر سر بخاطر اینکه غذای این رو نخورن کنار خودم براش گوشت میریختم که از ترس من نیان بخورن گوشت ها رو. بعد برای خود کلاغ ها هم چون زل زده بودن و غذا خوردن ما رو نگاه میکردن چند تیکه نون انداختم که بخورند.
نتیجه انکه بعد از ده دقیقه پنج شیش تا گربه و بیست سی تا کلاغ جمع شده بود...
غذاها تمام شد ولی همه حیوان ها مانده بودند. بچه گربه هه هنوز شاکی بود و غذای بیشتری میخواست. نداشتم به جاش بغلش کردم و نازش کردم. مردم اطرافم جمع شده بودن.یه خانمه داشت به بچه اش میگفت ببین اینهمه کلاغ با هم یکجا دیده بودی؟ .یک مرده داشت با گوشیش فیلم برداری میکرد.. چندتا پیرمرد هم خیره خیره منو نگاه میکردن.بعد یه خانمه تقریبا جا افتاده اومد جلو گفت. اقا مثل اینکه شما خیلی خوبی این همه حیوان اطرافت جمع شدن و اون گربه هه هم تو بلغته اجازه میده بهش دست بزنی
گفتم شما هم بهشون غذا بدی همینطور جمع میشن..
باور کنید اگر حتی یکدرصد امکانش وجود داشت همیشه و همه جا صداقت داشتم
افسوس که صداقت نمیخواهید ... به دروغ عادت کردیم. دروغ بگیم .بشنویم. فکر کنیم.
دوست دارم حداقل فکر کنم همه جای دنیا اینطوری نیست. حداقل اینطوری یک مدینه فاضله در ذهنم وجود داره. حتی اگر هم همچین جامعه ای وجود نداشته باشه ترجیح میدم تصور کنم که هست:)
یکجایی اون دور دورها...